دیروز یاد یه صحنه‌ای توی بچگیام افتادم که طبیعتا دخترعمه‌م هم توش بود. درمورد اینکه توی تابستون روزها بلند و شبها کوتاهه و توی زمستون برعکس. حرف میزدیم و شوهرعمه‌م که معلمه برامون توضیح میداد اونم توی مسیری پر از چمن و سبزه. اینکه من همراه عمه و شوهرعمه و دخترعمه چیکار میکردم خب به خاطر تنهایی و اینکه باید کسی تا عصر مراقب من میبود. خلاصه من مدام با خودم تکرار میکردم که یادم بمونه تابستون چجوره زمستون چجور. ولی تا خیلی وقت بعدش یادم میرفت. چون تا تابستون بعدی بیاد من یادم میرفت و زمان برای کودک طولانیه. 
به این چیزا فکر میکردم که متوجه شدم فردا روز ولادت حضرت زینب(س) و روز پرستاره. از قضا اسم دخترعمه‌ی من هم زینبه و از قضا ترم دو پرستاری. این همه از قضا پشت هم ردیف کردم شاید دلیلش اینه که زینب لیسانس رو یه رشته‌ی دیگه خوند اما دو سه سالی که بیکار موند تصمیم گرفت بخونه حداقل پرستاری قبول شه. و آبادان قبول شد. هرچند انتخاب رشته‌ش معقول نبود ولی خوب شد آبادان قبول شد چون خیلی دلم میخواد یه سر برم؛ ۴سال نزدیکی این شهر زندگی کردم اما پامو توش نذاشتم.

میزان رخ دادن و اتفاق افتادنِ تصورات و تفکراتم داره میره بالا که شاید این تصورات ریشه در اتفاقات گذشته داره.
دارم به چیزای خوب فکر میکنم اینکه برنامه‌م رو عملی کنم. برنامه‌ای که ۴سال پیش دست بر قضا توی مسیرش افتادم و یکی دو سال وقفه افتاد. 

 

 

هنوزم گل رز قرمز رو برای کسی نمیفرستم. فقط خاص خودش بود. 
تو رزهای قرمزت رو برای چه کسی می‌فرستی؟

.

به من میگفت ترسو، بی‌اراده. اما نمیدونست این ترس و بی‌ارادگی به خاطر حضورش بود که مثل تکیه‌گاه بود و من عین ملل وابسته بهش وابسته میشدم. اما از وقتی رفت من در مقابل همه جز اون این دو خصلت رو از خودم دور کردم. تازه شبیه خودش شدم. آدما در مقابل من بی‌اراده و وابسته شدن. 
ویژگی آدمای بزرگ،  مستقل بودنشون و وابسته بودن دیگران به اونهاست. اصلا آدمهای بزرگ متغیر مستقل هستن و باقی متغیر وابسته. 
کاش میشد در حضور خودش مستقل میشدم نه در نبودش. 

وابسته ,اینکه ,خودش ,قبول ,یادم ,تابستون ,آبادان قبول ,یادم میرفت منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بیماری طبابت اینجا همه چی هست f89 پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان بورس تهران Anime City